بسیج لشکر مخلص خداست
بسیج میقات پا برهنگان ومعراج اندیشه پاک اسلامی است وتربیت یافتگان آن ، نام ونشان در کمنامی وبی نشان گرفته اند
بسیج شجره طیبه و درخت تناور و پر ثمری است که شکوفهای آن بوی بهار وصل و طروات یقین حدیث عشق می دهد
بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته های رفیع آن اذان شهادت و رشادت سر داده اند
من دست یکایک پیشگامان رهائی را میبوسم و میدانم که اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت
حقیقتا اگر بخواهیم مصداق کاملی از ایثار و خلوص و فداکاری و عشق به ذات مقدس حق و اسلام را ارائه دهیم چه کسی سزوارتر از بسیج و بسیجیان خواهند بود؟
تشکیل بسیج در نظام جمهوری اسلامی ایران یقینا از برکات و الطاف جلبه خداوند تعالی بود و که بر ملت عریز وانقلاب اسلامی ایران ارزانی شد
من امیدوارم که این بسیج عمومی اسلامی ،الگو برای تمام مستضعفین جهان و ماتهای مسلمان عالم باشد و قرن پانزدهم قرن شکستن بتهای بزرگ ،و جایگزینی اسلم و توحید به جای شرک وزندقه، و عدل وداد به جای ستمگری و بیداد گری ، و قرن انسانها متعهد به جای آدمخوران بی فرهنگ باشد
بوی چفیه رهبر (ماجرایی خواندنی از سفر رهبر به کرمان) دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد. ضربه آنقدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می شد. مادرش دیگر نا امید شده بود. دکترها هم جوابش کرده بودند.
دکتر معالجش -دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب- می گوید: زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.
در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفته ای است که بر بالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.
این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان. ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به دیدار آقا می رفتند، اما حیف ....
خود مادر بزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند: وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم و بگویم: آقاجان! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند .
مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا بخشی بپیچد همه اش می گفتم: خدایا! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب، سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد. مادربزرگ ادامه می دهد: آن شب ساعت11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مامور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آورده اند اینجا. گفتم: فکر نمی کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس العملی انجام می شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید. به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم. وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست. و من در یک قدمی آقا هستم. با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن، وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می توانی آقا را ببینی. وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان می لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا! دختر هشت ساله ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. ترا به جان مادرت زهرا(س) یک چیزی به عنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند. آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت و توی دستهای لرزان من گذاشت. داشتم بال در می آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد. حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.
زهرای کوچک حالا یک یاد گاری دارد که خود می گوید: آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم. او می گوید: این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی(ع) برداشتم .
مادر بزرگ نیز می گوید: از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم. |
منبع وبلاگhttp://qafeleh1.mihanblog.com/
بسم رب الشهداء و الصدیقین
چقدر زیباست یادشهیدان و آرزوی شهادت در راه ارزشها
شهادت در راه حبیب و معبود و کشته شدن و فدای جان در راه او بسیار لذت بخش است ؛
اما به شرطی که ظاهرگرا نباشم
شهادت اوج طهارت باطن است
همه می دانند که مدیون شهدا هستند اما چه سود....
چند درصد ما در مسیر شهدا حرکت می کنیم
ما در هنگامه رویارویی با شهدا جز شرمندگی چه چیز می توانیم بگوییم
برخیز ای انسان و با شهدا همراه شو که هرچه هست در این عالم جز زندگی در مسیر شهدا و امام حسین (ع) نیست
من و تو نباید بگذاریم پرچم ابوالفضل ها به زمین افتد راه سخت و طاقت فرساست اما راه حق و حقیقت همین است
پس بشتاب ای مجاهد که فردا خیلی دیر است اسیر هواهای نفسانی نشو ریسمان هوس را پاره کن و مجاهدت را آغاز کن که هدف از خلقت ما بسیار بالاتر از مطاع دنیاست هدف لقا, خداوندست و بس
والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنو و عملو الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
باپای مجروح خود راز و نیاز می کردم:
ای پای عزیزم! ای آنکه همه عمر وزن مرا تحمل کرده ای و مرا از کوه ها و بیابانها و راههای دور گذرانده ای? ای پای چابک و توانا که درهمه مسابقات مرا پیرزو کرده ای? اکنون که ساعت اخر حیات من است ازتو میخواهم که با جراحت و درد مدارا کنی مثل همیشه چابک و توانا باشی ومرا در صحنه نبرد خوار و ذلیل نکنی ...وبراستی که پای من مرا لنگ نگذاشت وهرچه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد ودر همه جست و خیزها وحرکاتم وقفه ای به وجود نیاورد.
به خون نیز نهیب زدم:آرام باش این چنین به خارج جاری مشو من اکنون باتوکاردارم و میخواهم که به وظیفه ات درست عمل کنی...
قسمتی از دست نوشته های شهید چمران
جهت شادی ارواح شهداصلوات
التماس دعا
یا حسین مظلوم
+ سردار سلیمانی کیست؟
+ 3.
+ t
+ سبک بالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر من مسکین نکردند سواران از سر نعشم گذشتند فغان ها کردم ، اما بر نگشتند اسیر و زخمی و بی دست و پا من رفیقان ، این چه سودا بود با من رفیقان ، رسم همدردی کجا رفت ؟ جوان مردان ، جوانمردی کجا رفت ؟ مرا این پشت مگذارید بیتاب گناهم چیست ؟ پایم بود در خاک اگر دیر آمدم ، مجروح بودم اسیر قبض و بسط روح بودم در باغ شهاد
+ در باغ شهادت رانبندید * به ما بیچارگان زان سو نخندید
+ در باغ شهادت رانبندید * به ما بیچارگان زان سو نخندید
+ g
+ سالروز آزادی خرمشهر مبارک
+ دلم تنگ شهیدان است امشب که همرنگ شهیدان است امشب من از خون شهیدان شرم دارم که خلقی رابه خود سرگرم دارم زمن پرسید فرزند شهیدی که بابای شهیدم را ندیدی به من میگفت مادر او جوان بود دلیر و جنگجو وپر توان بود نمیدانم چه سودائی به سر داشت
+ شــــهـــدای روســـتای مکـــی@};- @};- @};-